. . .
نیمه شب،
میان هیاهوی روح روشن آب،
در خاطر دو غنچه نشستم،
و آرام گفتم:
هیس!
یکی شکفت(وگل شد)،
یکی به روی خواب آّب ریخت.
آّب،
یاد مرا،
به مزارع گندم برد.
آفتاب به روی خاطر گل تابید،
از خاطرش،
کرم حضور من،
پروانه شد،
و رفت،
تا به مزارع گندم رسید.
گندم،
یاد مرا آبستن شد.
پروانه ی حضور من،
آرام نشست،
روی بال گل گندم،
و من،
همنشین تنهایی خویش شدم.